سلام به دوستای خوبم
سال نو رو به همتون تبریک میگم
راستش چند بار که به وبلاگا سر می زدم، تو کامنتایی که براشون می ذاشتم می گفتم ،
امیدوارم سالی پر از شادی داشته باشن
بعد با خودم فکر کردم ، دیدم همیشه شادی هم خوب نیست. آدم باید بعضی وقتا غمگین بشه تا قدر شادی رو بدونه! آدم باید بعضی وقتا غم ببینه تا با درد آشنا بشه! آدما همیشه به یاری و محبت هم احتیاج دارن . ولی یه آدم بی درد ، درکی از درد دیگران نداره تا بتونه بهشون کمک کنه
پس آرزو میکنم که
از شادی های زندگیتون نهایت لذت رو ببرید و زود فراموششون نکنید
و از غم های زندگیتون نهایت استفاده رو بکنید ، اول برای شناخت بهتر خودتون و دوم برای کمک به بقیه ی آدما !
نویسنده » یه دل خسته . ساعت 1:12 صبح روز جمعه 85 فروردین 18
نمی دونم از کجاش بگم؟
از شلمچه با اون همه زیبایی !
از طلائیه با احساس غریبی که میشینه تو دل آدم!
از اروند! از کجا ؟ چقدر اونجا آدم احساس نزدیکی به کربلا می کنه!
!آخه کربلای ایرانه
تو طلائیه راوی می گفت : یه سربازی محل خدمتش طلائیه بود. کارشم درست کردن مهر از خاک طلائیه بود. وقتی سربازیش تموم شد ، می گفت نمی رم . ازش پرسیدن تو که سربازیت تموم شده ، چرا نمی ری؟ گفت: آخه دیشب حاج همت اومد به خوابم ! دیدم اومد یکی از مهر شکسته ها رو برداشت . گفتم حاجی چرا مهر شکسته؟ گفت: اگه مردم می دونستن که مادرم زهرا (س) رو این خاکا قدم گذاشته ، مهر شکسته هاش هم براشون ارزش پیدا می کرد!
وقتی داشتیم بر می گشتیم ، تو اتوبوس ، یکی از بچه ها گفت : بچه ها از وقتی این خاک رو گذاشتم تو کیفم ، کیفم یه بویی گرفته !
ما با تعجب کیفش رو بو کردیم. یه بوی خوبی می داد ! بچه ها گفتن، عطر یا اسپره تو کیفت گذاشتی ؟ گفت نه ، هیچ عطری تو کیفم نیست . گفتیم شاید از صابونته ! گفت صابونم این بو رو نمی ده . بیاین بو کنید . راست می گفت . خاکشو که بو کردم یه بوی خوبی می داد .
خاک شلمچه بود!
خدایا! چقدر زیبا بود ! بازم قسمتم کن !
نویسنده » یه دل خسته . ساعت 2:28 صبح روز جمعه 84 اسفند 26