سفارش تبلیغ
صبا ویژن



آرشیو دل نوشته های من - یه دل خسته

شاگردی از استادش پرسید : عشق چیست؟

استاد در جواب گفت : به گند م زار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور ؛

اما در هنگام عبور از گند م زار به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی.

شاگرد به گند م زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت ...

استاد پرسید : چه آوردی ؟ و شاگرد با حسرت جواب داد : هیـچ ! هر چه جلو می رفتم خوشه های پر پشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پر پشت ترین ، تا انتهـای گند م زار رفتم .

!استاد گفت : عشق یعنی همین

 

شاگرد پرسید : پس ازدواج چیست ؟

استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور ؛

اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی .

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت .

استاد پرسید : شاگرد چه شد ؟ در جواب گفت : به جنگل رفتم و اولین درختی که دیدم ، انتخاب کردم . ترسیدم که اگر جلوتر بروم ، باز هم دست خالی برگردم

استاد گفت : ازدواج یعنی همین...!

 

 



نویسنده » یه دل خسته . ساعت 5:54 عصر روز چهارشنبه 85 مرداد 11


 

اون اولا دلم می خواست وبلاگی درست کنم که بتونم درد ودلامو توش بنویسم. بدون اینکه    هیچکس منو بشناسه! اما نشد ! نتونستم !

خیلی وقته که دیگه حتی درد و دلامو جایی نمی نویسم . همش اینجاست . اینجا تو دلم !

 یه وقتی نوشتن آرومم می کرد، اما همون دلخوشیم رو هم ازم گرفتن ! دیگه حس می کنم هیچی ندارم .

دیگه تنهای تنهام!

 خیلی دلـــم گرفته !

 بعضی وقتا فکر می کنم دیگه خدا هم منو فراموش کرده ! بعد بلافاصله با خودم دعوا می کنم ؛ به خودم میگم کفر نگو دختر ! می دونی ناامیدی از خدا بزرگترین گناهه؟!

                                                        آره می دونم . ولی.............

 چی بگم!!!

 بعضی وقتا دلم می خواد بد بشم ! خیلی بد! نمی دونم الان خوبم یا نه ! ولی دلم می خواد بد  بشم !!! ولی چرا نمیشم! چرا اونایی که بد میکنن، خوب زندگی میکنن؟!! خدایا تو بگو، چرا؟  چرا نمی تونم بد بشم؟ اصلا جای من کجای دنیای توئه؟

 خدایا ! خیلی دلم می خواد باهات حرف بزنم . اما چرا یه طرفه ! خدایا ! چرا جوابمو نمیدی؟ می دونی که خیلی احساس تنهایی می کنم !

خدایا ! دارم باهات حرف می زنم ! می بینی؟   خدا جون می بینی؟

 چرا فکر می کنم تو هم ولم کردی؟ خدا جون ! دیشب شهادت حضرت فاطمه بود، اما من  نرفتم مراسم ! چرا نرفتم؟ مگه این راست نیست که اون جور جاها رفتن سعادتیه که نصیب  هر کس نمیشه؟! مگه راست نیست اونایی که میرن، تو خواستی که رفتن؟!

 پس حتما اونایی که نمیرن، تو نخواستی که برن دیگه ! دیدی تو هم فراموشم....... نه کفره !

                                                                                                            آخه من چی بگم...!!!

 یه احتمال دیگه ! شاید تو برات فرقی نمی کرد، اما خود صاحب عزا نمی خواست من اونجا  باشم ! آره این احتمالش بیشتره ! دلیلشو هم می تونم حدس بزنم !

 پس باید به خانم زهرا گله کنم؟ نه نمی تونم ! چون می دونم چی میگه و ازم چی می خواد !  اما....

 پس نتیجه گرفتیم همه ی مشکلا از خودمه و تا اون مشکل حل نشه همتون باهام قهرین !

 نـه....................!

 اگه شما باهام قهر کنین، من دیگه کی رو دارم ! کمکم کنین. کمکم کنین. کمکم کنین!

 خیلی دلم گرفته..................................................

 

 



نویسنده » یه دل خسته . ساعت 3:12 صبح روز جمعه 85 تیر 9


<      1   2   3   4   5      >