سفارش تبلیغ
صبا ویژن



عشق و ازدواج... - یه دل خسته

شاگردی از استادش پرسید : عشق چیست؟

استاد در جواب گفت : به گند م زار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور ؛

اما در هنگام عبور از گند م زار به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی.

شاگرد به گند م زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت ...

استاد پرسید : چه آوردی ؟ و شاگرد با حسرت جواب داد : هیـچ ! هر چه جلو می رفتم خوشه های پر پشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پر پشت ترین ، تا انتهـای گند م زار رفتم .

!استاد گفت : عشق یعنی همین

 

شاگرد پرسید : پس ازدواج چیست ؟

استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور ؛

اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی .

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت .

استاد پرسید : شاگرد چه شد ؟ در جواب گفت : به جنگل رفتم و اولین درختی که دیدم ، انتخاب کردم . ترسیدم که اگر جلوتر بروم ، باز هم دست خالی برگردم

استاد گفت : ازدواج یعنی همین...!

 

 



نویسنده » یه دل خسته . ساعت 5:54 عصر روز چهارشنبه 85 مرداد 11