يك بار ديگر، سلام دوكوهه.
قطارها ديگر در كنار دوكوهه نمي ايستند و بسيجي ها را از آن بيرون نمي ريزند. قطارها دوكوهه را فراموش كرده اند و حتي براي سلامي هم نمي ايستند . بي رحمانه مي گذرند . اما شهدا انسي دارند با دوكوهه كه مپرس. باذره ذره خاكش، با زمينش، با ديوارهايش، با ساختمان هايش، با همه آنچه در چشم ما هيچ نمي آيد . مي گويي نه ؟ از حوض روبه روي حسينيه حاج همت باز پرس كه همه شهداي دوكوهه با آب آن وضو ساخته اند. در حاشيه اطراف حوض تابلوهايي هست كه به ياد شهدا روييده اند. اما الفت شهدا با اين حوض نه فكر كني كه به سبب تابلوهاست ! من چه بگويم؟ اينها سخناني نيست كه بتوان گفت. تو خودت بايد دريابي . واگر نه، ديگر چه جاي سخن؟
زمين صبحگاه نيز هنوز در جست وجوي رازداران خويش است . اگر زبان خاك را بداني ، نوحه اش را در فراق آنها خواهي شنيد، هرچند او همه لحظات آنچه را كه ديده است و شنيده، به خاطر دارد؛ صداي آسماني شهيد گلستاني را گاهِ خواندن دعاي صبحگاه – اللهم اجعل صباحنا صباح الصالحين...- نهر هاي رحمات خاص حق جاري مي شد و باغ هايي از اشجار بهشتي لا اله الا الله مي روييد و زمين صبحگاه بقعه اي مي شد از بقاع رضوان. آنان كه در دوكوهه زيسته اند طراوت اين جنات را در جان خويش آزموده اند و هنوز از سكر آن چهار نهر آب و عسل و شير و شراب سرمستند.
جا دارد كه دوكوهه مزار عشاق باشد، زيارتگاه عشاقي كه ازقافله شهدا جا مانده اند