به باد صباگفتم:به اسماعیل بگو که زنده برگشتن از کوی دوست شرط عشق نیست!
آمده ام تا با تو باز گویم
ای بی وصف ترین کلمات!
چگونه باید وصف تو کرد؟
چگونه بایدت ستود؟
من که پس از سالها سرگشتگی در گرداب خفقان خفت آفرین بندگی
پس از سالها مرگ موسوم به زندگی
آمده ام تا با تو باز گویم
ای تک سوار قبیله ی عشق !
در این شهر آشوب زده
که سالها پیش در کوچه پس کوچه های پاییزرنگش
عشق معنایی نداشت ...
و روی دیوارهای سنگی اش، بی وفایی را حک کرده بودند...
آمده ام
تا پا به جاده کرامتت بگذارم
جاده ای که تا وسعت عشق سبز است
آمده ام تا با تو باز گویم
آن هنگام که سرت به جرم مهربانی بر نیزه ی بی رحمی،
سرخ تر از همیشه بالا رفت ،
و یکایک پروانه هایت، در آتش عشق می سوختند ،
و تشنگی جگرت را می آزرد ،
تو با دوست چه گفتی؟
چه عهدی بستی؟
که اینگونه پس از قرن ها
هنوزخونت در آب دجله جاری است؟
آمده ام تا بپرسم که چگونه نشناختند
آن هنگام که شجاعتش فرشتگان را به سجده در می آورد
و عظمتش کربلا را تشنه تر می ساخت
آمده ام تا بگویم
ما خواهیم ماند و منتظریم
تا روزی ستاره ی اقبال بشریت در آسمان ولایت طلوع کند
و مظلومیت سری را که بر سرخ ترین چوبه ی دار بی رحمی، بالا رفت
از بین ببرد./